یکی از بزرگان کوفه تعریف میکرد :
((روزی در شهر میگشتم. به کوچه ای رفتم. بچه ای را دیدم که زیر پنجره خانه ای ایستاده بود و نان میخورد گاهی هم به آن پنجره نگاه میکرد و بو میکشید. تعجب کردم. ناگهان پدر آن بچه آمد و گفت آهای بچه! آنجا چکار میکنی؟
بچه گفت :((پدرجان! در آن خانه حلوا درست کرده اند. بوی زعفران آن به کوچه رسیده است. دارم نان خودم را با بوی حلوا میخورم.
پدر این را شنید ، پس گردنی محکمی به بچه زد و گفت ای احمق! نان خالی از گلویت پایین نمی رود ؟ خودت را عادت می دهی که همیشه لای نانت چیزی باشد ؟!
با دیدن آن پدر ،دانستم که خسیس تر از او کسی در دنیا نیست. ))